وجود و موجود
درس بيست و دوم
مفهوم وجود
شامل:
وحدت مفهوم وجود
مفهوم اسمي و مفهوم حرفي وجود
وجود و موجود
وحدت مفهوم وجود
يكي ديگر از مباحثي كه پيرامون مفهوم وجود، مطرح شده اين است كه آيا وجود به معناي واحدي بر همهي موجودات، حمل ميشود و به اصطلاح مشترك معنوي استيا اينكه داراي معاني متعدّدي ميباشد و از قبيل مشتركات لفظي است؟
منشأ اين بحث از آنجاست كه گروهي از متكلّمين پنداشتهاند كه وجود را به معنايي كه به مخلوقات، نسبت داده ميشود نميتوان به خداي متعال نسبت داد. از اينروي بعضي گفتهاند كه وجود به هر چيزي نسبت داده شود معناي همان چيز را خواهد داشت، مثلاً در مورد انسان، معناي انسان را دارد و در مورد درخت، معناي درخت را. و بعضي ديگر براي آن، دو معني قائل شدهاند: يكي مخصوص خداي متعال، و ديگري مشترك بين همهي مخلوقات.
خاستگاه اين شبهه، خلط بين ويژگيهاي مفهوم و مصداق است، يعني آنچه در مورد خداي متعال، قابل مقايسه با مخلوقات نيست مصداق وجود است نه مفهوم آن. و اختلاف در مصاديق، موجب اختلاف در مفهوم نميشود.
و ميتوان خاستگاه آنرا خلط بين مفاهيم ماهوي و فلسفي دانست به اين تقرير: هنگامي وحدت مفهوم، نشانهي ماهيّت مشترك بين مصاديق است كه از قبيل مفاهيم ماهوي باشد ولي مفهوم وجود از قبيل مفاهيم فلسفي است و وحدت آن فقط نشانهي وحدت حيثيّتي است كه عقل براي انتزاع آن در نظر ميگيرد و آن
عبارت است از حيثيّت طرد عدم.
فلاسفهي اسلامي در مقام ردّ قول اوّل، بياناتي ايراد كردهاند از جمله آنكه: اگر وجود بر هر چيزي كه حمل ميشد معناي همان موضوع را ميداشت لازمهاش اين بود كه حمل در هليّات بسيطه كه از قبيل حمل شايع است به حمل اوّلي و بديهي برگردد. و نيز شناخت موضوع و محمول آنها يكسان باشد به طوري كه اگر كسي معناي موضوع را ندانست معناي محمول را هم نفهمد.
و براي ردّ قول دوم بياني دارند كه حاصلش اين است: اگر معناي وجود در مورد خداي متعال، غير از معناي آن در مورد ممكنات ميبود لازمهاش اين بود كه نقيض معناي هر يك بر ديگري منطبق گردد زيرا هيچ چيزي نيست كه يكي از نقيضين بر آن، صدق نكند مثلاً هر چيزي يا «انسان» است و يا «لا انسان». و نقيض معناي وجود در ممكنات، عدم است. حال اگر وجود به همين معناي مقابل عدم به خدا نسبت داده نشود بايد نقيض آن (عدم) به آفريدگار نسبت داده شود و وجودي كه به او نسبت داده ميشود در واقع از مصاديق عدم باشد!
به هر حال، كسي كه ذهنش با چنان شبههاي مشوب نشده باشد ترديدي نخواهد داشت كه واژهي وجود و هستي در همهي موارد به يك معني به كار ميرود، و لازمهي وحدت مفهوم وجود اين نيست كه همهي موجودات، داراي ماهيّت مشتركي باشند.
مفهوم اسمي و مفهوم حرفي وجود
سومين بحثي كه پيرامون مفهوم وجود، مطرح شده دربارهي اشتراك واژهي وجود بين معناي اسمي و مستقل و معناي حرفي و ربطي است.
توضيح آنكه: در قضيّهي منطقي علاوه بر دو مفهوم اسمي و مستقل (موضوع و محمول) مفهوم ديگري لحاظ ميشود كه رابط بين آنهاست و در زبان فارسي با لفظ «است» به آن، اشاره ميشود ولي در زبان عربي، معادلي ندارد و هيئت تركيبي جمله را ميتوان حاكي از آن به شمار آورد. اين مفهوم از قبيل معاني
حرفي است و مانند معاني حروف اضافه، استقلالاً قابل تصوّر نيست بلكه بايد آنرا در ضمن جمله، درك كرد. منطقيّين اين معناي حرفي را ««وجود ربطي» يا «وجود رابط» مينامند در برابر معناي اسمي آن كه ميتواند محمول، واقع شود و از اينروي آنرا «وجود محمولي» ميخوانند.
صدرالمتألّهين در اسفار تصريح كرده است كه استعمال واژهي «وجود» در چنين معناي حرفي به اصطلاح خاصّي غير از معناي معروف و مصطلح آن است كه معنايي اسمي و مستقل ميباشد و بنابراين بايد كاربرد كلمهي وجود را در اين دو معني به صورت مشترك لفظي دانست.
ولي بعضي ديگر به اين نكته، توجّه نكردهاند و مفهوم وجود را مطلقاً مشترك معنوي دانستهاند بلكه پا را فراتر نهاده خواستهاند از راه چنين مفهومي وجود عيني رابط را نيز اثبات كنند، به اين بيان كه وقتي مثلاً ميگوييم «علي دانشمند است» واژهي «علي» حكايت از شخص خاصّي ميكند و در ازاء واژهي «دانشمند» هم دانش وي وجود دارد كه آن هم در خارج، موجود است پس مفهوم رابط قضيّه هم كه با لفظ «است» نشان داده ميشود حكايت از نسبت خارجي بين دانش و علي مينمايد بنابراين، در متن خارج هم نوعي وجود ربطي، اثبات ميشود.
ولي در اينجا هم بين مفاهيم و احكام منطقي با مفاهيم و احكام فلسفي، خلطي صورت گرفته و احكام قضيّه را كه مربوط به مفاهيم ذهني است به مصاديق خارجي سرايت دادهاند. و بر اين اساس، وجود نسبت در هليّات بسيطه را انكار كردهاند به اين جهت كه نميتوان بين خود شيء و وجود آن، نسبتي تصوّر كرد. در صورتي كه وجود نسبت در قضيهاي كه حاكي از يك امر بسيط است مستلزم وجود خارجي نسبت در مصداق آن نيست بلكه اساساً هيچگاه نميتوان نسبت را از امور عيني و خارجي به حساب آورد و نهايت چيزي كه ميتوان گفت اين است كه نسبت در هليّات بسيطه، نشانهي وحدت مصداق موضوع و محمول، و در هليّات مركّبه، نشانهي اتّحاد عيني آنهاست.
عجيب اين است كه بعضي از فلاسفهي مغرب زمين اصلاً معناي اسمي وجود (وجود محمولي) را انكار كردهاند و مفهوم وجود را منحصر در معناي حرفي و رابط بين موضوع و محمول پنداشتهاند و بدين ترتيب هليّات بسيطه را «شبه قضيّه» شمردهاند نه قضيّهي حقيقي، زيرا اينگونه قضايا به گمان ايشان در واقع، محمولي ندارند!
حقيقت اين است كه اينگونه سخنان از ضعف قدرت ذهن بر تحليلات فلسفي، نشأت ميگيرد و گرنه مفهوم اسمي و استقلالي وجود، چيزي نيست كه قابل انكار باشد بلكه معناي حرفي آن است كه بايد با زحمت، اثبات شود مخصوصاً براي كساني كه در زبان ايشان معادل خاصّي براي آن يافت نميشود.
و شايد منشأ انكار معناي اسمي وجود، اين باشد كه در زبان انكار كنندگان، معادل معناي اسمي و حرفي وجود، يكي است بر خلاف زبان فارسي كه در ازاء معناي اسمي آن واژهي هستي به كار ميرود و در ازاء معناي حرفي آن واژهي «است». و از اينجا چنين توهّمي براي ايشان پيش آمده كه معناي وجود مطلقاً از قبيل معاني حرفي است.
باري، مجدداً تأكيد ميكنيم كه در مباحث فلسفي نبايد روي بحثهاي لفظي، تكيه شود و احكام دستوري و زبان شناختي نبايد مبناي حلّ مشكلات فلسفي قرار گيرد و همواره بايد مواظب باشيم كه ويژگيهاي الفاظ، ما را در راه شناخت دقيق مفاهيم، گمراه نسازد و نيز ويژگيهاي مفاهيم، ما را در شناختن احكام موجودات عيني به اشتباه نيندازد.
وجود و موجود
نكتهي ديگري كه دربارهي واژهي وجود و مفهوم آن، قابل تذكّر است اين است كه لفظ «وجود» از آن جهت كه مبدأ اشتقاق «موجود» به حساب ميآيد مصدر و متضمّن معناي «حَدَث» و نسبت آن به فاعل يا مفعول است و معادل آن در فارسي، واژهي «بودن» ميباشد. چنانكه واژهي «موجود» از نظر ادبي «اسم مفعول»
و متضمّن معناي وقوع فعل بر ذات است. و گاهي از كلمهي «موجود» مصدر جعلي به صورت «موجوديّت» گرفته ميشود و مساوي با «وجود» به كار ميرود.
الفاظي كه در زبان عربي به صورت مصدر، استعمال ميشوند گاهي از معناي نسبت به فاعل يا مفعول، تجريد شده به صورت اسم مصدر به كار ميروند كه دلالت بر اصل حدث دارد. بنابراين، براي وجود هم ميتوان چنين معناي اسم مصدري را در نظر گرفت.
از سوي ديگر، معاني حَدَثي كه دلالت بر حركت، و دست كم دلالت بر حالت و كيفيّتي دارند مستقيماً قابل حمل بر ذوات نيستند. مثلاً نميتوان «رفتن» را كه مصدر است يا «رفتار» را كه اسم مصدر است بر شيء يا شخصي حمل كرد بلكه يا بايد مشتقّي از آن گرفت و مثلاً كلمهي «رونده» را محمول قرار داد و يا كلمهي ديگري را كه متضمّن معناي مشتق باشد به آن اضافه كرد و مثلاً گفت «صاحب رفتار». قسم اول را اصطلاحاً «حمل هو هو» و قسم دوم را «حمل ذو هو» مينامند. از باب نمونه، حمل «حيوان» را بر «انسان» حمل هو هو، و حمل «حيات» را بر او حمل ذو هو ميخوانند.
اين مباحث چنانكه ملاحظه ميشود در اصل، مربوط به دستور زبان است كه قواعد آن، قراردادي است و در زبانهاي مختلف، تفاوت ميكند و بعضي از زبانها از نظر وسعت لغات و قواعد دستوري، غنيتر، و بعضي ديگر محدودتر هستند. ولي از آنجا كه ممكن است رابطهي لفظ و معني، موجب اشتباهاتي در بحثهاي فلسفي گردد لازم است تذكّر دهيم كه در كاربرد واژههاي وجود و موجود در مباحث فلسفي نه تنها اين ويژگيهاي زبان شناختي مورد توجّه، قرار نميگيرد بلكه اساساً توجّه به آنها ذهن را از دريافتن معاني منظور، منحرف ميسازد.
فلاسفه نه هنگامي كه واژهي «وجود» را به كار ميبرند معناي مصدري و حدثي را در نظر ميگيرند و نه هنگامي كه واژهي «موجود» را به كار ميگيرند معناي مشتق و اسم مفعولي را. مثلاً هنگامي كه دربارهي خداي متعال ميگويند «وجود محض» است آيا در اين تعبير جايي براي معناي «حدث» و نسبت به فاعل و
مفعول، يا معنايي كيفيّت و حالت و نسبت آن به ذات، ميتوان يافت؟ و آيا ميتوان بر ايشان خرده گرفت كه چگونه لفظ وجود را بر خداي متعال، اطلاق ميكنيد در حالي كه حمل مصدر بر ذات، صحيح نيست؟ و يا هنگامي كه تعبير «موجود» را دربارهي همهي واقعيات به كار ميبرند و آنها را شامل واجب الوجود و ممكن الوجود ميدانند آيا ميتوان معناي اسم مفعولي را از آن فهميد؟ و آيا ميتوان بر اين اساس، استدلال كرد كه اقتضاي اسم مفعول آن است كه فاعلي داشته باشد پس خدا هم فاعلي لازم دارد؟ و يا بر عكس، چون كلمهي «موجود» چنين دلالتي دارد استعمال آن در مورد واجب الوجود، صحيح نيست و نميتوان گفت: خدا موجود است؟!
بديهي است كه اينگونه بحثهاي زبان شناسانه جايي در فلسفه نخواهد داشت و پرداختن به آنها نه تنها مشكلّي از مشكلات فلسفه را حلّ نميكند بلكه بر مشكلات آن ميافزايد و نتيجهاي جز كژ انديشي و انحراف فكري، به بار نخواهد آورد. و براي احتراز از سوء فهم و مغالطه بايد به معاني اصطلاحي واژهها دقيقاً توجّه كرد و در مواردي كه با معاني لغوي و عرفي يا اصطلاحات ساير علوم، وفق نميدهد تفاوت آنها را كاملاً در نظر گرفت تا خلط و اشتباهي رخ ندهد.
حاصل آنكه: مفهوم فلسفي وجود، مساوي است با مطلق واقعيت، و در نقطهي مقابل عدم، قرار دارد و باصطلاح، نقيض آن است و از ذات مقدّس الهي گرفته تا واقعيتهاي مجرّد و مادّي، و همچنين از جواهر تا اعراض و از ذوات تا حالات، هم را در بر ميگيرد. و همين واقعيّتهاي عيني هنگامي كه در ذهن به صورت قضيّه، منعكس ميگردند دست كم دو مفهوم اسمي از آنها گرفته ميشود كه يكي در طرف موضوع قرار ميگيرد و معمولاً از مفاهيم ماهوي است و ديگري كه مفهوم «موجود» باشد در طرف محمول قرار ميگيرد كه از مفاهيم فلسفي است، و مشتق بودن آن مقتضاي محمول بودن آن است.
خلاصه
1 ـ گروهي از متكلّمين پنداشتهاند كه واژهي «وجود» را با يك معني نميتوان هم به خدا نسبت داد و هم به مخلوقات. از اينروي بعضي از ايشان گفتهاند كه وجود به هر چيزي نسبت داده شود معناي همان چيز را خواهد داشت. و بعضي ديگر براي آن، دو معني قائل شدهاند: يكي مخصوص خدا، و ديگري مشترك بين همهي مخلوقات.
2 ـ منشأ شبههي ايشان خلط بين مفهوم و مصداق است يعني مصداق وجود است كه در خدا و مخلوقات، فرق ميكند نه مفهوم آن. و ميتوان منشأ آنرا خلط بين مفاهيم ماهوي و فلسفي، دانست يعني اشتراك يك مفهوم فلسفي دليل وحدت ماهوي موارد آن نيست.
3 ـ لازمهي قول اول اين است كه هليّات بسيطه از قبيل حمل اوّلي و بديهي باشند. و نيز شناخت موضوع و محمول آنها يكسان باشد.
4 ـ لازمهي قول دوم اين است كه وجودي كه به خداي متعال نسبت داده ميشود از مصاديق نقيض وجودي باشد كه به ممكنات نسبت داده ميشود يعني از مصاديق عدم باشد.
5 ـ منطقيّين رابطهي قضايا را كه مفهومي حرفي است «وجود رابط» ناميدهاند. و اشتراك وجود بين اين معناي حرفي و معناي اسمي معروفش از قبيل اشتراك لفظي است.
6 ـ وجود رابط در قضايا دليل وجود رابط عيني نميشود و چنانكه قبلاً گفته شد احكام فلسفي را نميتوان از احكام منطقي، استنتاج كرد.
7 ـ بعضي از فلاسفهي غربي مفهوم اسمي وجود را انكار كردهاند و بر اساس آن، هليّهي بسيطه را قضيّهي حقيقي نشمردهاند.
8 ـ شايد منشأ اين توهّم، اين باشد كه در زبان ايشان واژهاي كه حاكي از رابط قضايا است عيناً همان واژهاي باشد كه از مفهوم اسمي حكايت ميكند.
9 ـ دربارهي الفاظ وجود و موجود بحثهايي انجام گرفته كه ربطي به فلسفه ندارد مانند
مصدر يا اسم مصدر بودن وجود و اسم مفعول بودن موجود، و لوازمي كه بر آنها مترتّب ميشود.
10 ـ وجود در اصطلاح فلسفي مساوي با واقعيت است و هم شامل ذوات ميشود و هم اَحداث و حالات، و هنگامي كه واقعيت خارجي به صورت قضيهاي در ذهن منعكس ميشود مفهوم «موجود» محمول آن قرار ميگيرد كه در آن هم جهات ادبي، لحاظ نميشود.
http://mesbahyazdi.org/farsi/?../lib/falsafeh1/ch23.htm