**آزاده سر افراز حجت الاسلام سيد حسن ميرسيّد
***نسيم معرفت***
به نام خدا
**خاطرات حجت الاسلام سیدحسن میرسیدازدوران اسارتش+نسیم معرفت
خاطرات حجت الاسلام سيد حسن ميرسيد از دوران اسارتش در زمان ايام جنگ تحميلي
در شرايطي که ترس و وحشت و نا اميدي بر همه جا سايه انداخته بود ، فکر کردم تنها چيزي که مي تواند اين بحران را کنترل کند و ما را نجات دهد قرآن و اهل بيت (عَلَيهِمُ السَّلامُ ) است لذا نشستم وسط آسايشگاه و به بچه ها گفتم : مي خواهم مطلب مهمي برايتان بگويم . همه جمع شدند و گوش دادند . صحبتم را با اين حديث شروع کردم :
قال رسول الله (صَلَّي اللهُ عَلَيهِ وَآلهِ وَسَلَّمَ) : إِنَّ الْبَلَاءَ لِلظَّالِمِ أَدَبٌ وَ لِلْمُؤْمِنِ امْتِحَانٌ وَ لِلْأَنْبِيَاءِ دَرَجَةٌ وَ لِلْأَوْلِيَاءِ کَرَامَةٌ (بحارالانوارج64ص235 - بحار الأنوار، ج 75، ص 127، ح 9 .)
**[حضرت اميرالمؤمنين علي(عَلَيهِ السَّلامُ ) فرمود : إِنَّ الْبَلَاءَ لِلظَّالِمِ أَدَبٌ وَ لِلْمُؤْمِنِ امْتِحَانٌ وَ لِلْأَنْبِيَاءِ دَرَجَةٌ وَ لِلْأَوْلِيَاءِ کَرَامَةٌ . مصايب و مشکلات براي ستمگران و طغيانگران تأديب و تنبيه وعذاب و براي مؤمنين آزمايش و امتحان و براي پيامبران (عَلَيهِمُ السَّلامُ ) ترفيع درجه و براي اولياء کرامت و منزلت مي باشد . (بحار الأنوار،چاپ بيروت،ج 78، ص 198 - جامع الأخبار للشيخ السبزواري ص310 - بحارالأنوار ج 67 ص 235 حديث 54 -بحار الأنوار، ج 75، ص 127، ح 9 - بحار ج 54 ص235 حديث 67 . تفسير مجمع البيان با ترجمة علي كرمي، ج 13.)]
سپس کمي پيرامون اين حديث صحبت کردم بخصوص جمله اول را خيلي پروراندم . گفتم شايد به خاطر ظلم هايي که به والدين ،خواهر ، برادر ، و دوستان مان کرده ايم ، الان خدا با لطفش ما را ادب مي کند . اسارت ما خالي از اين چهار حالت نيست. بنده در باره خودم فکر مي کنم من از قسم اول هستم پس اسارت براي امثال من بهترين دانشگاه و جاي پاک شدن است . بايد اين بلاها را بچشيم تا ادب شويم .
اين مطالبي که پيرامون حديث گفتم چنان مؤثّر افتاد که همان لحظه تقويت روحيه ها حس مي شد . واقعا آرامش محسوسي به همه دست داد و بچه ها راحت شدند . باور نمي کردم يک حديث اين چنين تأثيرگذار باشد. بخصوص که خودم هم ترس و اضطراب داشتم . اما اين روايت مرا هم آرام کرد . اين امر باعث شد از آن به بعد در وقت آزاد باش براي تقويت فکر و روحيه بچه ها هر روز يک حديث بگويم تا حفظ کنند و هم مايه آرامش شان شود اما چون تجمع ممنوع بود در حين قدم زدن براي دونفر حديث را مي گفتم و آنها حفظ مي کردند سپس هر کدام از ما سه نفر همين حديث را براي دو نفر ديگر مي گفتيم و به اين ترتيب ظرف مدت کوتاهي تمام اردوگاه با حديثي از اهل بيت (عَلَيهِمُ السَّلامُ ) آشنا مي شدند .
يکي از کارهايي که اوايل طلبگي کرده بودم حفظ خطبه متقين بود . اين خطبه در اسارت خيلي به دردم خورد چون تا مدت ها هر روز يک جمله آن را براي بچه ها مي گفتم . بچه ها مشتاق بودند که بيشتر بشنوند ولي من قبول نمي کردم زيرا بايد در دراز مدت برايشان حديث مي گفتم و چون تنها منبعي که داشتم محفوظاتم بود نمي توانستم داشته هايم را به سرعت خرج کنم ضمن اينکه با اين روش هم بچه ها سرگرم بودند و هم مطلب برايشان عادي نمي شد . فايده ديگر اين کار اين بود که بچه ها حديث را فقط حفظ نمي کردند بلکه آن را در جانشان مي نشاندند . گاهي هم از کلمات قصار حضرت علي (عَلَيهِ السَّلامُ ) حديثي نقل مي کردم .
در بغداد ما را به وزارت دفاع بردند . در وزارت دفاع ، تعداد زيادي را در يک اتاق سه در چهار قرار دادند . چنان جمعيت فشرده بود که جايي براي نشستن نبود . همه ايستاده بوديم . از غذا و آب هم خبري نبود . به قدري محيط کثيف بود که به آن مرغداري مي گفتيم . فشارهاي روحي زياد بود چون هر افسري مي آمد ، خشم و غيظش را روي ما خالي مي کرد . از طرفي اسارت با روحيه بسيجي سازگاري نداشت . تا ديروز همه ما مسلّح بوديم ولي امروز اسير همان دشمني هستيم که با او در نبرد بوديم . ضمن اينکه نه تنها هيچ کاري نمي توانستيم بکنيم بلکه بايد در بازجويي ها سرمان پايين باشد ، در چشم او نگاه نکنيم و جواب ها جوري باشد که او مي خواهد و گرنه به شديد ترين وجه ممکن شکنجه مي شديم . به همين جهت غالب بچه ها که از بازجويي برمي گشتند لت وپار و خونين بودند . اين فضاي سرد و کُشنده تا آينده اي نامعلوم ادامه داشت و در نتيجه گذر زمان را کُند و دلهره را زياد مي کرد .
عراقي ها به دو علت با ما حرف نمي زدند : يکي اينکه ما زبان همديگر را نمي دانستيم و دوم اينکه به صراحت مي گفتند : نَحنُ الأَميرُ وَ اَنتُم اَسير . البته ساختار وجودي خشن و پر از کينه آنها جايي براي مُرُوّت ، دلسوزي ، و محبت باقي نگذاشته بود چرا که نسبت به خودشان هم چه بسا بدتر و غليظ تر رفتار مي کردند . فرماندهان عراقي هميشه چوب خاصي را همراه خود داشتند و از اين چوب که حدود نيم متر طول داشت هنگام خشم و غضب استفاده مي کردند . در اين حالت آنقدر به سر و صورت اسير مي زدند که چوب خرد و قطعه قطعه مي شد . اين شرايط و اين صحنه ها براي يک بسيجي بسيار دردناک و زجرآور است . ما هنوز نمي توانستيم باور کنيم که اسير هستيم . از طرفي هم اکثر بچه ها با بدن مجروح اسير شده بودند و اين حالت ، روح و روان را در فشار بيشتري قرار مي داد . شرايط هم اصلا قابل پيش بيني نبود و بعيد نبود که دشمن هر عملي را مرتکب شود. از اين رو رعب و وحشت بر زندان ها سايه انداخته بود .
اردوگاه يعني مجموعه اي از جوانِ پرانرژي و بيکار که به شدت نگران آينده است و نمي داند چه خواهد شد و چه سرنوشتي در انتظار اوست . از طرفي هيچ امکاناتي هم ندارد و همه چيز حتي يک تکه کاغذ هم ممنوع است . طبيعي است که در اين مجموعه ، استرس و اضطراب و نگراني ها به شدت افزايش مي يابد . برخورد عراقي ها هميشه يکسان نبود . گاهي ما را آزاد مي گذاشتند. مثلا با اينکه صداي دعاي کميل ما را مي شنيدند ولي عکس العملي نشان نمي دادند. چون احساس مي کردند اگر بيشتر فشار بياورند ممکن است بچه ها دست به شورش بزنند. آن وقت براي خودشان هم بد مي شد چون مسؤلين بالاتر ، آنها را مؤاخذه مي کردند که چرا اردوگاه شلوغ شده است ؟ گاهي تغيير فرمانده باعث مي شد که مدتي از ما غافل شوند اما بيشتر اوقات مثل گرگ به جان ما مي افتادند . مثل زمان انجام عمليات ها يا وقتي که مشکلاتي بين خودشان پيش مي آمد يا حتي اگر مسائل خانوادگي داشتند ، در اين مواقع عُقده ها يشان را سر ما خالي مي کردند . ضمن اينکه روحيات فردي آنها هم متفاوت بود . بعضي خشن و بعضي قسيُّ القلب بودند . مثلا يک نفر از مسؤلين عراقي به نام ناظم حافظه بسيار قوي داشت . او ظرف يک هفته نام تمام بچه هاي اردوگاه را حفظ کرد . وي دستور داد همه بايد هفته اي دوبار ريش شان را مثل سيّد الرئيس بتراشند به گونه اي که نه پايين تر باشد ونه بالاتر . بچه ها خيلي او را نفرين مي کردند و مي گفتند : خدايا مرگ ناظم را برسان . تا اينکه نفرين بچه ها گرفت . يک روز گفتند ناظم را با کتک بردند . علتش هم اين بود که پليورهايي براي اُسراء آورده بودند که بسيار شيک و عالي بود . ناظم چند تا از اين ها را برداشته بود که جريان لَو رفت و باعث شد او را از اردوگاه ببرند .
از بصره ما را با اتوبوس به سمت بغداد حرکت دادند . در هر اتوبوس ده ، دوازده اسير و تعدادي نيروي مسلّح بودند . نزديک غروب رسيديم بغداد . در تمام شهر صداي موسيقي و مارش نظامي پخش مي شد . پس از ورود به شهر ابتدا ما را در چندين خيابان چرخاندند . سر تمام چهار راه ها ، خيابان ها و ميادين پر از جمعيتي بود که هلهله کنان دست مي زدند و شادي مي کردند . عکس هاي کوچک و بزرگ صدام در و ديوار شهر را پر کرده بود . وقتي به مردم نزديک مي شديم سنگ و ميوه هاي گنديده را به سوي ما پرتاپ مي کردند . تعدادي هم از شدت شادي گوشه و کنار خيابان مي رقصيدند . انگار شرايط ، شرايط ورود کاروان اسراي کربلا به شام به قافله سالاري حضرت زينب کبراي( سلام الله عليها) بود . کِل کشيدن هاي زنان بغداد ، سختي آنچه را بر بي بي زينب( سلام الله عليها) گذشته بود در ذهن مان تداعي مي کرد . در ميان اين همه هياهو و جشن و پايکوبي معناي روضه اسارت آل الله را بيشتر مي فهميدم . با عبور از چندين خيابان وارد وزارت دفاع شديم . در وزارت دفاع دوشب بيشتر نمانديم اما اين دوشب خيلي به ما سخت گذشت .
فرزند شهيد مفتح در جبهه روي جيب من با ماژيک نوشت : اعزامي از حوزه علميه مبارکه قم . هنگام اسارت ، همين لباس را پوشيده بودم . در بصره که بوديم بچه ها اصرار داشتند که نماز جماعت بخوانيم . بعضي هم سؤالات شرعي که برايشان پيش مي آمد از بنده مي پرسيدند . در اين فاصله يک سرباز عراقي مرا صدا زد و گفت : اَنتَ مُرشِد ؟ گفتم : لا ( نه) . گفت : تو خيلي با اينها صحبت مي کني . معلوم است که از حوزه قم هستي . گفتم از کجا مي گويي ؟ با اشاره به لباسم گفت : اينجا نوشته . گفتم هر کس قم بود که مُلّا نيست . من احساس کردم او آدم خوبي است و مي خواهد به من کمک کند . وقتي رفت ، خواستم جيب را بکَنم اما سربازان عراقي آمدند و مرا براي بازجويي بردند . چون دستم مجروح بود و به گردنم آويزان کرده بودم ، آن را جوري روي جيبم گذاشتم که نوشته آن معلوم نباشد . ضمن آنکه با آه و ناله وانمود مي کردم که اگر به دستم اشاره اي شود قطع خواهد شد . از طرفي هر کس را از بازجويي بر مي گرداندند به قدري کتک خورده بود که جاي سالم نداشت . در اين شرايط ، با هول و اضطراب براي بازجويي رفتم . وقت وارد اتاق شدم ديدم چند نفر نشسته اند و مترجم ايراني از عرب هاي منافق هم آنجا است . تا وارد شدم اول سلام کردم . هر چند آنها جواب ندادند اما گمان مي کنم بي تأثير نبود . من هم سرم را پايين انداختم و نشستم .
عراقي شروع به سؤال کرد . من هم تصميم گرفتم مطالب عادي را درست جواب بدهم . اسم و مشخصات و گردان و ... را درست جواب دادم . پرسيد : در کدام جبهه بودي ؟ گفتم : شلمچه . پرسيد : چقدر هواپيماهاي ما مي آمدند؟ گفتم : زياد . پرسيد : بمب هم ريختند ؟ گفتم : بله . خيلي زياد . وقتي بمباران مي کردند تمام نيروهاي ايراني فرار مي کردند و به سنگرهايشان مي رفتند . اين را در حالي گفتم که هواپيماهاي عراقي بمب هايشان را در بيابان مي ريختند . پرسيد : چقدر از نيروهاي شما کشته مي شدند ؟ گفتم : خيلي زياد . مگر بمب غير از کشتن کار ديگري هم مي کند ؟ وقتي مي گفتم نيروهاي ما کشته مي شدند ، عراقي ها حساسيتي نداشتند اما بچه ها که مي گفتند : نيروهاي ما شهيد شدند ، کتک مفصلي مي خوردند .
عراقي اسم فرمانده ما را پرسيد . گفتم : فکر کنم کشته شد و اسم يکي از شهداء را گفتم در حالي که فرمانده ما (از ميدان جنگ) عقب رفته بود . خلاصه من در پاسخ به سؤالاتش تناقض نگفتم و عبارت هايي به کار بردم که حساسيت ايجاد نکند . براي همين بدون کتک خوردن از اين مرحله به سلامت گذشتم . ضمن اينکه قبل از اعزام سر و صورتم را اصلاح کرده بودم . اما بعضي که ريش بلندي داشتند کتک بيشتري مي خوردند . ... ... ...
به خاطر کمبود قرآن ما از يک قرآن سي جزء ، ده قرآن سه جزئي درست کرديم . چون بچه ها در ماه رمضان زياد ختم قرآن داشتند . بعضي ها تا ده بار قرآن را ختم مي کردند . در طول شبانه روز قرآن ها در نوبت بود . با اين روش افراد بيشتري مي توانستند از تلاوت قرآن کريم بهره ببرند . براي سالم ماندنِ قرآن ها ، آن ها را خيلي زيبا و تميز صحافي مي کرديم و جلد جديد براي آن ها درست مي کرديم و نايلون روي آن ها مي کشيديم چون استفاده از قرآن ها و دست به دست شدن آن ها به قدري زياد بود که برگ هاي آن فرسوده مي شد و از بين مي رفت . ما براي باز سازي آن ها پلاستيک هاي گوشت منجمد را از آشپزخانه مي گرفتيم و با آبِ گرم مي شُستيم . سپس خشک و تميز مي کرديم و مثل سلفون ، ورق هايي را که از بين رفته بود داخل اين پلاستيک ها مي گذاشتيم و خيلي ظريف دور آن را مي دوختيم . کار صحافي و تعميرات از دو ماه مانده به ماه رمضان شروع مي شد تا بتوانيم قرآن ها را براي ماه رمضان آماده کنيم .
ما چند جلد قرآن جيبيِ کوچک داشتيم که در اختيار کساني مي گذاشتيم که مي خواستند تمام قرآن را حفظ کنند . اينها بايد 24 ساعته با قرآن کار کنند ولي چون محدود بود فقط شش ماه فرصت داشتند تا حافظ کل قرآن شوند . پس از آن قرآن را مي گرفتيم و به فرد ديگري مي داديم . تعدادي از بچه ها در اين شش ماه حافظ کل قرآن شدند . حتي ما کساني را داشتيم( مثل قاسم صادقي) که کمتر از شش ماه قرآن را حفظ کردند .
زماني خيلي ترس و اضطراب داشتم . به همين خاطر فشار زيادي را تحمل مي کردم . يک بار که قرآن مي خواندم رسيدم به اين آيه : قُلْ مَنْ يَکْلَؤُکُمْ بِاللَّيْلِ وَ النَّهارِ مِنَ الرَّحْمنِ بَلْ هُمْ عَنْ ذِکْرِ رَبِّهِمْ مُعْرِضُونَ (سوره انبياء آيه 42 )
بگو چه کسي شما را در شب و روز از (مجازات) خداوندِ بخشنده نگاه مي دارد ؟ ولي آنان از ياد پروردگارشان روي مي گردانند .
قرآني که در اختيار داشتيم با ترجمه الهي قمشه اي بود که در حاشيه هاي اطرافش مطالبي داشت . در حاشيه قرآن داستان ذُوالنُّون مصري را نوشته بود که در ساحل رود نيل قدم مي زد و مواجه با عقربي مي شود که با سرعت به سوي آب مي رود . ذُوالنُّون کنجکاو مي شود و دنبال عقرب مي رود . ناگهان وزغي را مي بيند که به ساحل آمد و عقرب بر پشت او سوار شد و سپس وارد نيل شد . ذُوالنُّون هم با قايق او را دنبال مي کند . عقرب آن طرف رود وارد خشکي مي شود و به سرعت مي رود تا به جواني مست لايَعقَل مي رسد که ماري در آستانه وارد شدن به دهان اوست . عقرب روي سرِ مار مي رود و او را نيش مي زند و مار در جا کشته مي شود . ذُوالنُّون جوان را به هوش مي آورد و او را متنبه مي کند که ببين اين خدايي که نافرماني او را مي کني چگونه به فکر تو است و از تو مراقبت مي کند . اين آيه و توضيحات آن مرا خيلي آرام کرد . ديدم قرآن عجب الهامي مي کند .
تقريبا يک ماه از اسارت ما گذشته بود و من هر روز براي بچه ها حديثي مي خواندم تا اينکه به شب نيمه شعبان رسيديم . آن شب در آسايشگاه بچه ها را جمع کردم تا به مناسبت ميلاد امام زمان (عَجَّلَ اللهُ تَعالَي فَرَجَهُ الشَّريفَ) برايشان صحبت کنم . سخنم را با اين حديث امير المؤمنين (عَلَيهِ السَّلامُ ) شروع کردم که مي فرمايد : أَمَّا بَعْدُ فَإِنَّ الْجِهَادَ بَابٌ مِنْ أَبْوَابِ الْجَنَّهِ فَتَحَهُ اللَّهُ لِخَاصَّهِ أَوْلِيَائِهِ وَ هُوَ لِبَاسُ التَّقْوَى وَ دِرْعُ اللَّهِ الْحَصِينَهُ وَ جُنَّتُهُ الْوَثِيقَهُ فَمَنْ تَرَکَهُ رَغْبَهً عَنْهُ أَلْبَسَهُ اللَّهُ ثَوْبَ الذُّلِّ ... ( کافي ج 5 ص 4- نهج البلاغه خطبه 27 ) در ترجمه روايت با بيان اينکه ما نيز از خواص اولياي الهي هستيم وارد شرح و توضيح حديث شدم . همينطور که گرم توضيح دادن بودم ناگهان ديدم مقابل من در حياط يک نفر مثل گربه چسبيده به پنجره و مرا نگاه مي کند . خيلي زود «محمودي» فرمانده اردوگاه را با سربازانش ايستاده بودند شناختم . پنجره هم به خاطر گرمي هوا باز بود و او به راحتي حرف هاي مرا شنيد . چشم هايم به چشم هاي محمودي گره خورد اما او بدون اينکه حرفي بزند و يا عکس العملي نشان دهد رفت . در دلم گفتم : يا امام زمان خودت به خير بگذران .
فردا صبح بین الطُلوعین بچه ها بعد از نماز خوابیده بودند تا اول آفتاب برای آمار و بررسی( اُسراء ) در را باز کنند . ناگهان صدای شدید باز شدن درها را شنیدم . سربازان وقت و بی وقت که در را باز می کردند با سر وصدا این کار را می کردند . چون ارشد آسایشگاه بودم سریع از جا بلند شدم که ببینم چه خبر شده که بی وقت در را باز می کنند . دیدم عماد سرباز سیاه چهره عراقی با اشاره به من گفت بیا . گفتم : همه یا فقط من ؟ گفت فقط تو . رفتم بیرون و او هم در را بست . وی در محوطه چند کابل را سبک و سنگین کرد و چند تا که خوش دست تر بودند را انتخاب کرد و مرا برد داخل دستشویی ها . دیدم آنجا چند سرباز دیگر هم منتظر آمدن من هستند . مرا که دیدند گفتند : امروز سرت را می بُریم . بعد هم مرا مثل گوسفند خواباندند و بدون اینکه حرفی بزنند شروع کردند به کابل زدن . همه با هم می زدند . وقتی زیر دست و پای سربازان افتاده بودم و شلاق ها یکی پس از دیگری بر بدنم فرود می آمد به یاد این آیات افتادم :
وَمَا أَدْرَاكَ مَا سَقَرُ. لا تُبْقِي وَلا تَذَرُ. لَوَّاحَةٌ لِّلْبَشَرِ. عَلَيْهَا تِسْعَةَ عَشَرَ ( سوره مُدَّثِّر آیه27 الی 30 ) این اولین شکنجه اساسی و حسابی بود که در اسارت دیدم . وقتی خوب زدند و خسته شدند مرا به داخل آسایشگاه انداختند و رفتند . هنوز بچه ها خواب بودند . احساس سبکی و راحتی شیرینی داشتم . مثل اینکه از گناه پاک شده بودم . از صدای باز و بسته شدن در چند نفر از بچه ها بیدار شده و متوجه قضیه شدند . آن ها هم پس از آمارو بررسی ( اُسراء توسط عراقی ها ) ماجرای شکنجه شدنم را به بقیه گفتند . آن موقع بازتاب شکنجه ها محبوبیت و قهرمان شدن فرد نزد بچه ها بود . من هم با توجه به اینکه ارشد آسایشگاه بودم و هم طلبه بیشتر از قبل مورد توجه دوستان قرار گرفتم . بعد از این واقعه عراقی ها مرا کاملا شناختند و زیر نظر گرفتند .
اوائل که وارد اردوگاه « عَنبَر» شدیم همدیگر را نمی شناختیم . هیج تجربه ای هم در باره اسارت نداشتیم . از این رو نابسامانی و آشفتگیِ آسایشگاه خیلی زیاد بود . یک شب بلند شدم و گفتم : برادران گوش کنید . همه را ساکت کردم و شروع به صحبت کردم . درباره سختی های صدر اسلام ، مقاومت و شکنجه شدن مسلمانان و اینکه برای پیاده شدن احکام اسلام باید هزینه داد و برای حفظ آن باید زحمت بکشیم . در ادامه به دوستان توصیه کردم که همه باید آماده باشیم و تحمل خودمان را بالا ببریم . نباید دنبال این باشیم که جنگ کی تمام می شود . ما باید برای یک شرایط سخت و دراز مدت خودمان را آماده کنیم . سپس مصداق هایی از صدر اسلام مثل مشکلات یاسر ، سمیه ، عمار و بلال بیان کردم و نیز از جایگاه یک رزمنده مسلمان و برادری و اُخُوّت و بازیابی روحیات معنوی در جبهه ها و نیز مهر و محبت بین خودمان مطالبی گفتم .
مسأله مقاومت بچه ها برای این بود که اگر به حرف دشمن تسلیم می شدند ، او به همان مقدار راضی نمی شد بلکه می خواست از اُسراء افرادی ضد جمهوری اسلامی بسازد تا به نظام و امام شان توهین کنند . از طرفی از صدام و حکومت بعثی تعریف و تمجید کنند و بعد هم جذب سازمان منافقین شوند و بچه های حزب اللهی را لَو دهند و در این مسیر حتی دوستان خودشان را هم شکنجه کنند . پس برای مقابله با دشمن باید حرکتی می شد و آن همین مقاومت هایی بود که در شرایط مختلف به شکل های متفاوتی از جمله صلوات فرستادن برای امام خمینی « ره » انجام می دادند .
سروان هادی افسر سیاسی ارتش عراق برای جذب بچه ها به سازمان منافقین به اردوگاه ها می رفت . او به ظاهر خیلی مؤدب و خوش برخورد بود . یک روز به اردوگاه ما آمد و با نرمی و آرامش گفت : بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم ، قال عَلِیّ ( کَرَّمَ اللهُ وَجهَهُ : خَیرُ الکَلامِ ما قَلَّ وَ دَلَّ . یعنی بهترین کلام آن است که کوتاه و گویا باشد . بعد گفت : شما میهمان ما هستید و صدام حسین سفارش شما را کرده است . من آمده ام تا صفحه جدیدی برایتان باز کنم تا به شما خوش بگذرد و گذشته ها را فراموش کنید . ما می خواهیم با هم زندگی دوستانه ای داشته باشیم . سروان به سخنانش ادامه داد تا اینکه احساس کرد فضا خوب آماده شده است . سپس گفت : البته ما قصد داریم به شما خدمت کنیم اما تمام گرفتاری ها و بدبختی های شما زیر سرِ خمینی است . بچه ها به محض شنیدن نام امام با صدای بلند به طور خود جوش سه مرتبه صلوات فرستادند . سروان هادی از مترجم پرسید : من که نام محمد (ص) را نبردم چرا صلوات فرستادند؟! مترجم گفت اینها وقتی نام رهبرشان را می شنوند سه بار صلوات می فرستند . او با شنیدن این جمله عصبانی شد و بلافاصله پرونده ای را که مقابلش بود بست و چهره دیگرش را نشان داد . سپس باخشم و غضب گفت : شما انسان نیستید . مستحق خوبی نیستید . لیاقت خوبی ندارید . باید چوب بالای سرتان باشد و بعد هم رفت .
با رفتن سروان هادی سوت « داخل باش» را زدمند و همه را داخل آسایشگاه ها کردند . بعد از دقایقی آمدند و چند نفر از جمله مرا صدا کردند و گفتند : باید توالت های افسران را تمیز کنید . ما تا شب مشغول نظافت توالت ها بودیم . آنگاه گروهبان یاسین ما را به دستشویی های اُسراء برد و چند مهتابی را به سقف زد تا بشکند . سپس ما را وادار کرد تا با پای برهنه از روی خرده شیشه ها بدویم و از دستشویی ها بیرون برویم . وقتی همه بیرون آمدیم ، یکایک ما رات فلک کردند . ابتدا حوله ای روی دهانمان گذاشتند تا کمتر سر وصدا کنیم . سپس ضربات سخت و سنگین کابل را به کف پاهایمان می کوبیدند . عراقی ها به این مقدار هم اکتفاء نکردند . در همان حالت که فلک بودیم و کمرمان از زمین فاصله داشت ، زیر کمرمان را فندک روشن کردند و سوزاندند . ما هفده نفر بودیم که از نظر آنها باعث شدیم بعد از نام امام خمینی بچه ها صلوات بفرستند . آن روز ما شکنجه سختی شدیم بطوری که بی جان و بی هوش افتادیم . عراقی ها ما را در گوشه ای روی هم انداختند و رفتند . وقتی به هوش آمدیم دیدیم یک نفر با سطل ، آب روی ما می ریزد تا هم به هوش بیاییم و هم خون ها شسته شود . از اینکه همه شکنجه گران رفته بودند تعجب کردیم ولی بعد فهمیدیم که چند آزاده را که یکی ازس جاسوسانِ اردوگاه شان را کشته بودند ، برای شکنجه به اردوگاه ما آورده بودند . در واقع این افراد سبب خیر شدند تا ما کمتر کتک بخوریم .
یکی از دوستانم به نام حجت الأسلام حسین مروّتی جریان تکان دهنده ای را برای ما نقل کرد . ایشان می گفت : روزی من و تعدادی از دوستان را برای گرفتن اطلاعات به اتاق مخصوصی بردند . عراقی ها برای ایجاد رعب و وحشت به انواع حیله ها متوسل شدند و هرکاری که از دستشان برمی آمد انجام دادند تا اطلاعات مورد نظرشان را از ما بگیرند . در آنجا ما صحنه ای دلخراش دیدیم که خیلی متأثّرمان کرد . خانمی را وارد اتاق کردند که کودکی شیرخوار در بغل داشت . فرمانده بعثی در حالی که یونیفرم نظامی بر تن داشت و سیگار می کشید با تکبر و نخوت خاصی شروع به بازجویی از این خانم کرد . از جمله از او پرسید شوهرت کدام یک از اینها است ؟ او را معرفی کن . زن گفت : شوهر من همانجا که ما را اسیر کردند شهید شد . افسرِ بعثی که به بن بست رسید به او گفت : به خمینی اهانت کن . آن زن شجاع و قهرمان بدون هیچ ترس و نگرانی ، خیلی آرام و متین گفت : میان ما مرسوم است که به سادات احترام کنیم نه اینکه اهانت کنیم . سپس گفت : امام سید است و ما می ترسیم که به سید اهانت کنیم . افسرِ خشن و بی رحمِ عراقی با شنیدن این جمله ، بسیار خشمگین شد و مانند یک شتر مست ، هوار کشید . وی این طرف و آن طرف می رفت و با فریاد به زن می گفت : زود باش اهانت کن و الاّ چه و چه می کنم . او عربده می کشید و تهدید می کرد اما آن زن شجاع ، آرام و ساکت نشسته بود و می گفت : ما به سید اهانت نمی کنیم . در این لحظه فرمانده عراقی با قساوت تمام سیگارش را بر صورت آن طفل معصوم که در بغل مادرش بود گذاشت . فریاد کودک به آسمان رفت و اشک از دیدگان مادر مانند قطرات باران فرو می ریخت . چشم های ما به سوی طفل معصوم و بی گناه خیره شد . مادر گریه می کرد ولی چیزی نمی گفت . اشکش جاری بود اما اراده اش محکم و قوی بود . طفلش فریاد می زد اما خودش خاموش بود و به امامش اهانت نکرد .
***************************
**حجت الاسلام و المسلمين سيدحسن ميرسيد
حجت الاسلام سيد حسن مير سيد متولد سال 1338 در شهر دامغان ميباشد. ايشان از آزادگان سرافراز جنگ تحميلي هست كه مدت 8 سال را در اسارت رژيم بعث عراق سپري نموده است .
**خاطرات آزاده سر افراز حجت الاسلام سيد حسن ميرسيد - وبسايت