عرفا و صوفیه در بیانات خود بعضى مطالب اظهار مىکنند که با ادب منافات دارد و البته مراعات ادب در امور لازم است، چنانکه شخص معبّر در جواب هارون الرشید که خواب دیده بود دندانهاى او ریخته است معبّر گفت: اقوام خلیفه تمام بمیرند. خلیفه متغیّر شد و امر کرد او را زدند. دیگرى آمد گفت: عمر خلیفه از تمام اقوام و خویشان بیشتر است. خلیفه انعامش داد با اینکه همان مطلب را گفته بود، براى مراعات ادب مستحق انعام گردید. در خداشناسى و عبادت هم مراعات ادب لازم است، مثلا اگر مسجد خراب شود و مسجد هم خانه خداست یک کسى خطاب به خدا کند و بگوید: «اى خانه خراب» بىادب بوده، گرچه مطلب او راست و درست است. یا کسى بگوید: «اى خداى بىعقل بىشعور بىمدرک» بىادبى است، ولى سخنى صحیح است؛ زیرا که عاقل و شاعر بر خدا کفر است، و خداوند عقل ندارد چنانکه چشم ندارد ولى تمام چیزها را مىداند و مىبیند، و نیز شیخ محمود شبسترى در گلشن راز گوید:
مسلمان گر بدانستى که بت چیست یقین کردى که دین در بتپرستى است
در ظاهر چقدر خطاست که انسان بگوید دین در بتپرستى است. اگر بتپرستى صحیح بود چرا پیغمبر اکرم بتپرستها را کشت و بتها را از خانه کعبه ریخت و شکست، حتى صورت حضرت ابراهیم را انداخت و شکست؟ و لو اینکه معناى صحیحى اراده کرده و مىخواهد بگوید اصلا بت واقعیت ندارد و هیچ نیست و آن هم مخلوق خداست؛ پس وقتى نگاه به بت کند و ببیند سنگ آن را خدا خلق کرده، و جواهر الوان و عقلى که خدا به بتگر داده و به صنعت آن را ساخته آن وقت بگوید: منزّه است آن خدایى که چنین سنگ و جواهر خلق کرده.
این عین خداشناسى است، ربطى به بتپرستى ندارد. امّا آن مشرک چون این نظر را ندارد گمان مىکند همین سنگ خالق و واسطه اوست، به این جهت گمراه و کافر است.
وگر مشرک ز بت آگاه گشتى کجا در دین خود گمراه گشتى؟
ندید او از بت إلّا خلق ظاهر بدین علّت شد اندر شرع کافر
تو هم گر زو نبینى حقّ پنهان بشرع اندر نخوانندت مسلمان
و در بیان اینکه چطور بتپرستى عین دین حق است مىگوید:
بدان خوبى رخ بت را که آراست؟ که گشتى بتپرست ار حق نمىخواست؟
همو کرد و همو گفت و همو بود نکو کرد و نکو گفت و نکو بود
یکى گوى و یکى بین و یکى دان بدین ختم آمد اصل و فرع ایمان
علاوه بر این بسیارى از شعرا که مسلک عرفانى دارند مانند حافظ و سعدى و مولوى اصطلاحاتى در بین خود در اشعار ذکر مىکنند
سعدى یا سایر شعرا که گفتهاند: «عشق» مقصودشان چیز دیگر بوده غیر عشقبازى جوانها، و آن عبارت است از مرتبه فوق عقل که ممکن است از آن به قریحه و ذوق تعبیر کرد، و نسبت عشق و عقل نسبت طبع شعر است و عروض: شخصى هیچ عروض نخوانده و اوزان اشعار و بحر مجتث و رمل و خفیف و سریع را ندانسته شعرهاى خوب مىگوید، و یک نفر دیگر بالعکس عروض را بخوبى مىداند و شعر نمىتواند بگوید. پس قریحه ممکن است در بعضى موجود باشد که دقایق عروض بلکه دقایق فصاحت و بلاغت را بفهمند و در کلام خود به کار ببرند، و معانى بیان نخوانده و اصطلاحات آن را نفهمیده باشند و کلام او شاهد براى علماى معانى بیان باشد. و بعید نیست قوّهاى در بعضى مردم باشد و در بعضى دیگر نباشد، یک نفر وقتى به خط میر نگاه کرد مىفهمد قشنگى و زیبایى آن را، و به قیمت گزاف مىخرد با آنکه کاغذش کهنه است و رنگ مرکّب از بین رفته، شخص دیگر که چشمش پرقوتتر است نگاه مىکند و قشنگى آن را نمىفهمد و گمان مىکند کس دیگر که روى کاغذ نو با مرکّب برّاق نوشته خطّش بهتر است، همچنین قالیچه و قلمکار. بعضى مردم جنس خوب و بد را مىشناسند و بعضى نمىشناسند: الماس و زمرّد و لعل و غیره، همینطور است شناختن شعر خوب و بد؛ در بعضى این ذوق هست و در بعضى نیست. بنابراین ممکن است که در بعضى خداوند قوّهاى قرار داده باشد. که در خداشناسى چیزهایى بفهمند و بگویند بدون آنکه درس خوانده باشند، یا از کسى شنیده باشند، و دیگران آن قوه را نداشته و نفهمیده باشند.
حضرت پیغمبر و امیر المؤمنین علیهما السّلام بالاترین مقام و مرتبه این قوه را داشتند؛ زیرا که:
نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت به غمزه مسأله آموز صد مدرّس شد
آنچه از آنها رسیده است در کلمات سابقین از عرب و غیر عرب نبوده در هیچ عبارت. پیش از امیر المؤمنین علیه السّلام این گونه سخن کسى به خاطر ندارد که بفرماید: «فمن وصف الله (سبحانه) فقد قرنه، و من قرنه فقد ثنّاه، و من ثنّاه فقد جزّأه، و من جزّأه فقد جهله» سر رشته به دست علما دادند که هزار و سیصد سال درسخواندهها، حکما و متفکّرین اگر به مقامى برسند که فرمایش آن حضرت را بفهمند از افتخار- به قول شعراى قدیم- کلاه گوشه بر عرش مىسایند.
این قوه غیر عقل است؛ زیرا که فکر و عقل تا اندازهاى در همه مردم هست.
این قوهایست قدسى الهى همانطور که چشم مدرکات سامعه را درک نمىکند، و سامعه مدرکات باصره را نمىفهمد، عقل هم مدرکات این قوّه را ملتفت نمىشود. و عرفا از این قوّه تعبیر به عشق کردهاند. بنابراین شعرا و عرفا یک اسم زشتى را گذاشتهاند براى یک معنى عالى، مىخواهند بگویند: قوّه قدسیه یا الهام ملکوتى، گفتهاند: عشق؛ که تا جوان بىفکر بشنود گمان کند عشق به زن مردم باعث سعادت است، و هر که عشق به آنها ندارد انسان نیست؛ و لیکن حقیقت این است که هر کسى قوّه قدسیه ندارد مثل بعضى فلاسفه که مىخواهند به عقل خود دین را بفهمند، اینها در هلاکت هستند، و با فکر مخالفت با کسانى مىکنند که به الهام خدایى چیز فهمیدهاند، از سعادت دور افتادهاند، عشق متابعت قرآن و وحى است:
گر به حکمت کسى ولى بودى شیخِ سنّت ابو على بودى
و کم قلت للقوم: أنتم على شَفا حفرةٍ من کتاب الشفا
فماتوا على دین رسطالیس و متنا على مذهب المصطفى
.
سؤر رسطالیس و سؤر بو على کى شفا گفته نبى مقبلى
علم دین فقه است و تفسیر و حدیث هر که خواند غیر این گردد خبیث
پاى استدلالیان چوبین بود پاى چوبین سخت بىتمکین بود
پس مىخواستهاند بگویند: مردم، عقل خود را معارض با الهام ندانید و متابعت از کسانى کنید که داراى قوّه قدسیه بودهاند و از سرچشمه بىآلایش توحید آب خوردهاند؛ گفتند: متابعت عشق بکنید:
پیمبر عشق و دین عشق و خدا عشق ز تحت الأرض تا فوق السما عشق
حال باید ببینیم چرا از این قوّه به عشق تعبیر کردهاند؟ علّتش این است که عشق به معنى چسبندگى و جذب است مثل عشقه که به زمین و دیوار مىچسبد، خداشناسها و عرفا هم چون زیاد به معرفت خود مىچسبند مىگویند:
عاشق هستند؛ یعنى چسبیدهاند. مقام اعلاى محبّت را هم عشق گفتهاند به این مناسبت است.
از عشق که بگذریم باز مىبینیم شعرا چیزهاى دیگر را هم تعریف کردهاند مثل شراب و میخانه:
دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند
ساکنان حرم سرّ عفاف ملکوت با من راهنشین باده مستانه زدند
وقتى در معنى این شعر انسان دقت مىکند باز مشمئز مىشود که ملائکه از آسمان بیایند در دکّان یهودى شرابفروش را بزنند و با آن لوطى لاابالى شراب بخورند، با اینکه ساکنان حرم سرّ عفاف ملکوتند! یا:
مى دوساله و محبوب چاردهساله همین بس است مرا صحبت صغیر و کبیر
یا
در خرابات مغان نور خدا مىبینم این عجب بین که چه نورى ز کجا مىبینم
جاى نور خدا کوه طور است چطور در دکان شرابفروش ظاهر باشد؟ وقتى انسان این سخنان را مىشنود مخصوصا جهّال و الواط شراب خوردن پیششان جلوه مىکند، گمان مىکنند چیز خوبى است.
من در عجبم ز مىفروشان کایشان زان به که فروشند چه خواهند خرید؟
بویش بوى مشک، طعمش طعم شکر، رنگش مثل یاقوت، و در حقیقت یاقوت روان یاقوت روان است، قدرى اشعار خیّام هم مىخوانند.
غیر اینها اصطلاحات دیگر هم دارند مثل:
خط و خال و قد و بالا و ابرو عذار و زلفِ پیچاپیچ گیسو
خروش بربط و آواز دستان شراب و شاهد و شمع و شبستان
مشو زنهار از این گفتار در تاب برو مقصود از این گفتار دریاب
مپیچ اندر سر و پاى عبارت اگر هستى ز ارباب اشارت
چه هر یک را از این الفاظ جانى است به زیر هر یکى پنهان جهانى است
معنى شراب خانه، مجلس اهل معرفت است که مىنشینند و با یکدیگر از علم دین و خداشناسى و محبت آل محمد صلّى اللّه علیه و آله و سلّم صحبت مىکنند؛ زیرا که ملائکه در این مجالس وارد مىشوند و بال خود را زیر پاى اهل آن فرش مىکنند، و إلّا ساکنان حرم سرّ عفاف ملکوت در دکّان شرابفروشى یهودى نمىروند. و مراد از شراب آن علم و معرفتى است که استاد تلقین به شاگرد مىکند، و استاد را به منزله پیر مىفروش و رئیس شرابخانه فرض کرده، ولى نه هر استادى و نه هر شاگردى و نه هر علمى بلکه آن استادى که شرایط زیاد در تعلیمش هست و شاگردى که صفات بسیار دارد و محل ذکر آن جاى دیگر است. پس شاعر گفته: «شراب» و از آن معرفتى خواسته که انسان را مست خداشناسى کند. و مقصود از دلبر و معشوق غالبا حضرت پروردگار است؛ زیرا که او جمیلترین موجودات است که «إنّ الله جمیل یحبّ الجمال» اگر چه معنى جمال در او خالى از دقّت نیست. و اگر بگویند:
خدا که خطّ و خال و زلف و ابروى کمانى و چشم بادامى ندارد، در جواب گوییم: این الفاظ یک مقدارش استعاره است و یک مقدارش کنایه از صفات کمالیه و جمالیه حق است.
به هر حال رسم شعرا و عرفاست که از یک معنى صحیح به لفظى تعبیر مىکنند که در ظاهر الفاظ خوبى نیستند و نوعى بىادبى است. شراب خوردن و شاهد بازى کردن در مقام خداشناسى و معرفت مثل همان شعر است که مىگفت که دین در بتپرستى است. و غرض عرفا از این گونه تعبیرات این است که یک عده مردم دور از حقیقت را به حق نزدیک کنند؛ چون همه مردم آن قدر همت ندارند که بروند تحصیل عربیت و علم کلام و حکمت یا تحصیل علم حدیث کنند و از مطالب علمى و مباحثه خسته مىشوند، امّا شعر را همه مىخوانند و چون منظوم است از آن لذّت مىبرند مخصوصا اگر قصههاى شیرین در ضمن بگنجانند، و بعضى کلمات که به نظر مردم خوش مىآید مثل گل و بلبل و عشق و محبوب و از اینگونه الفاظ بیاورند، و در ضمن مطالب معرفت و خداشناسى را ذکر کنند و خواننده را ملتفت نمایند که غرض از اینها خداشناسى است مثل مثنوى و حافظ و غیر اینها.
کارى نداریم به اینکه عملشان خوب بوده یا بد ولى غرض صحیحى داشتند و تعبیراتى کردهاند.
گاهى هم بعضىها گفتهاند: من خدا هستم، مثل حسین بن منصور حلاج که گفت: «انا الحق» یا مثل دیگرى که گفت: «لیس فی جبّتی سوى الله» آیا مقصود اینها همین الفاظ بوده؛ یعنى مىخواسته بگوید من خدا و پروردگار آسمان و زمینم؟ اگر غرضش این بوده البته کافر است؛ زیرا که خدا جسم نیست و دیده نمىشود و به دار آویخته و کشته نمىگردد؛ ولى یقینا این کلام هم مثل سایر کلمات عرفا که از آن معناى دیگرى قصد کردهاند- همانطور که شراب گفتهاند و از آن معرفت خواسته، و معشوق گفته و از آن خدا را خواسته- از این الفاظ هم چیز دیگر خواسته شده که معناى صحیحى است. بلى ممکن است بگوییم قدرى بىادبى و خلاف مصلحت است که جهّال را تحریک کرده خونهاى ناحق ریخته مىشود، چنانکه کسى بگوید: اى خداى خانه خراب و اى خداى بىعقل و نامرد. امّا معنى صحیحى که از این لفظ اراده کرده این است که از بس من مطیع فرمان خدا هستم و سراپا غرق محبّت او، و گوش بر فرمان او نهاده، هوا و هوس را از خود دور کرده هر چه مىکنم به امر او مىکنم، چنانکه گویا او مىکند و من از خود اراده ندارم و مقام حقّ الیقین همین است، و نظیر این در قرآن هست که ما رَمَیْتَ إِذْ رَمَیْتَ وَ لکِنَّ اللَّهَ رَمى و نیز در یک جا فرموده اللَّهُ یَتَوَفَّى الْأَنْفُسَ حِینَ مَوْتِها و در جاى دیگر مىفرماید قُلْ یَتَوَفَّاکُمْ مَلَکُ الْمَوْتِ الَّذِی وُکِّلَ بِکُمْ. و چون پیغمبر هر چه مىکند به امر حق مىکند گویا او ریگ به طرف دشمن ریخته، و چون ملک الموت به امر خدا قبض روح مىکند گویى خود خدا قبض کرده.
مىگویند: شهر بغداد را منصور دوانیقى ساخت، با اینکه بنّاها ساختند، چون به امر او ساختند نسبت به او مىدهند، و در حدیث است: «ما زال العبد یتقرّب إلیّ بالنوافل حتّى کنت سمعه الذی یسمع به، و بصره الذی یبصر به» . و حضرت صادق علیه السّلام وقتى آیهاى را تکرار فرمود بعد از آن فرمود: آن قدر تکرار کردم تا از قائل آن شنیدم؛ یعنى از خدا وقتى شخص غرقه بحر توحید شود ارادهاش از او سلب مىشود و به اراده حقّ تکلّم مىکند. معنى اینکه مىگفتند: من خدا هستم این بوده، مثل قطعه آهنى که در میان آتش گداخته شود کار آتش را مىکند و آتش است، دیگر آهن نیست رنگش و حرارتش و شعلهاش و روشناییش عین آتش است؛ کسى هم که غرق خداشناسى شد همین است. و اگر کسى از این شطحیات بگوید بىادب است و باید ملامتش کرد تا مؤدّبانه سخن گوید، امّا کافر نیست که نجس باشد؛ چون معناى صحیح از لفظ خود قصد کرده است نه معناى باطل.
هزار و یک کلمه، 4/ 246 ، قسمتی از کلمه 354
http://www.hameleasrar.blogfa.com/post-186.aspx
http://nasimemarefat.parsiblog.com/
وبگاه نسیم معرفت درخدمت شما